حکایت جالب
در میان بنی اسرائیل عابدی بود، وی را گفتند :« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند .
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد و گفت :« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت :
« نه، بریدن درخت اولویت دارد»مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند!!!عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست!!
ابلیس در این میان گفت :
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور ننموده است ، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم ؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب تر از کندن آن درخت است»
عابد با خود گفت :
« راست می گوید ، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم»و برگشت .
بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و برگرفت . روز دوم دو دینار دید و برگرفت . روز سوم هیچ نبود . خشمگین شد و تبر برگرفت . باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت :
«کجا؟»عابد گفت :«تا آن درخت برکنم»گفت :«دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند»در جنگ آمدند .ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت :
« دست بدار تا برگردم ، اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک ، در چنگ تو حقیر شدم؟!!»
ابلیس گفت :
« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند ، مرا بر او غلبه نباشد ؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی ، پس مغلوب من گشتی.
انشاء الله خداوند توفیق دهد در این روزهای عزیز نیت های خودمان را برای خدا خالص گردانیم .